لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه به وعده دیدار نزدیک میشویم...
فراقی که 3 سال به درازا کشید و بالاخره با این همه بی قراری و دلتنگی من به پایانش رساندی...
دلم دیگر طاقت این دوری و فراق را نداشت...
به محض اینکه در این قاب رنگی چند رنگ، گنبد و ضریح نورانیت رخ نشان می داد، دل من نیز بی قرارتر و ناآرام تر می شد و صحن ابری چشم هایم، بارانی...
خوش به حال کبوترانی که دم به دم به دیدار تو می آیند و از سلام دادن به این بهشت زمینی محروم نیستند...
این کشور است و یک مشهد و یک آقای رئوف... که وقتی قفل دلمان گیر می کند و توان گشودنش را نداریم، توئی شاه کلید غم ها و غصه هایی که از آنها برای خودمان کوه ساخته ایم و اسیرشان شده ایم...
تو نبودی شاید دلمان غرق در نابه سامانی و بی قراری های روزانه بود ولی به محض اینکه حتی از راه دور، سلامی تقدیم شما می کنیم، انگار آبی است بر زبانه های این آتش سرکش و بی قرار...
شمایی که رئوفی و مهربان... خطاکارترین ها را نیز از درگاهت محروم نمی کنی و فرصتی دوباره می دهی برای اوج گرفتن و پرواز دلشان...
دعایمان کن که وقتی از این بهشت زمینی بار سفر بستیم، باز هم هوای اینجا در سرمان باشد و پی گناه و بدی و خوب نبودن، نباشیم...
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی...