گاهی انقدر بغض میکنی و گوشه گوشه دلت گیر میکند که نمیدانی به کدامش دل بسپاری و پای حرفش بنشینی بلکه شاید ارام شود... اصلا گاهی دلت میخواهد خودت باشی و خودا و یک دل بی قرار... بلکه خدایت به بهانه ارام کردن این دل، دستی هم بر سر تو بکشد و ارامت کند... وقتی بغض میکنی و غم داری، انگار خودت را به خدایت نزدیکتر میدانی و بیشتر حسش میکنیِِِ... نمیدانم این از بی وفایی من است که فقط در وقت بی حوصلگی یادش میکنم، یا از وفاداری اوست که در همه حال بودنش را لمس میکنی و میدانی که هست... حتی اگر تو باشی و غم هایت، سوم شخص حاضر این جمع خدای باوفای توست که تو را حتی در خلوت با غم هایت هم تنها نمیگذارد... 

این خدای به این خوبی در همه حال کنار توست و وجودش را حس میکنی پس تو هم کنارش باش که بداند بنده ای که افتخار همه افرینش است، تنهایش نمیگذارد و بی وفا نیست...