حس عجیب و بى قرارى، بدجور دلت را به ولوله مى اندازد...


جزر و مد عجیبى که با فراز و فرودش، دریاى مواج دلت را بى قرارتر مى کند...


عجیب دلشوره شیرینى است رسیدن به یار و لمس آغوش پرمهرش...


گاهى هم همین دلشوره بسى تلنگرت مىزند که هان اى بنده بى قرارم؛ کمى تأمل کن و آرام باش... این عجله و بى قرارى همان تیر رها شده از چله کمان ابلیس است...


آغوش من همیشه باز است و تویى مونسم...

پس آرام بگیر و دمى با خیال راحت کنج این آغوش، نجواى عاشقانه ات را برایم بگو که بسى بى قرار شنیدن بى قرارى هایت هستم...


قرار و آرام دلت، منم... کجا به دنبالش سرگردان و حیرانى...


کدام جاده بى انتها و کدام دوراهى سردرگمی، اسیرت کرده؟؟


فقط کمى با چشم دلت بنگر... آنگاه خود را در آغوش معشوقت می یابى.